دود می خیزد
دود می خیزد ز خلوتگاه من
کس خبر کی یابد از ویرانه ام ؟
با درون سوخته دارم سخن
کی به پایان می رسد افسانه ام ؟
دست از دامان شب بر داشتم
تا بیاویزم به گیسوی سحر
خویش را از ساحل افکندم در آب
لیک از ژرفای دریا بی خبر
برتن دیوارها طرح شکست
کس دگر رنگی در این سامان ندید
چشم می دوزد خیال روز و شب
از درون دل به تصویر امید
تابدین منزل نهادم پای را
از درای کاروان بگسسته ام
گرچه می سوزم از این آتش به جان
لیک بر این سوختن دل بسته ام
تیرگی پا می کشد از بامها
صبح می خندد به راه شهرمن
دود می خیزد هنوز از خلوتم
بادرون سوخته دارم سخن
:: موضوعات مرتبط:
اشعار ,
اشعار سهراب سپهری ,
,
:: برچسبها:
اشعار ,
:: بازدید از این مطلب : 779
|
امتیاز مطلب : 3
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1